پیوند زیبامونپیوند زیبامون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
آوینا بهارآوینا بهار، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه سن داره
احمد آریناحمد آرین، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

بهار زندگی

انتظار برای آمدن کنجد

عزیزمامان! مامان خیلی منتظره که بیای تو دلش میدونی دیروز رفته بودم بازار با عمه فرهنوش دلم میخواست برات یه چیزایی بگیرم.همش لباسای قشنگ میدیدم اما برات یه چشم مهره گرفتم .دوتا زیرپیرهنی رکابی با پارچه ی انگری برد میخوام با دستهای خودم برات رختخواب درست کنم.راستش دیروز برات قیچی هم زدم و امروز میدوزمشون. مامان الهی زود بیای توی دلم و توی بغلم خواب بشی دوستت دارم عزیز یک دونه ی من میدونی بابا فرشاد هم عاشقونه منتظر اومدنته.بیا و با اومدنت یه دنیا روشنایی بیار. بیا عزیز دلم بیا ...
6 خرداد 1393

طلب حاجت برای فرزند سالم

کریمــا! گرفتار آن دردم که تو درمان آنی ـ بنده آن ثنا ام که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟ تو دانی ـ الهی نمی توانم که این کار بی تو بسر برم . الهی از آنچه نخواستی چه آیــــد؟ و آنرا که نخواندی کی آیــد؟ کی آید؟کی آید؟ کی آید؟ نا بایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه از آن که بوی گل در کنار است ـالهی ما را بر این در گاه همه نیاز روزی بود که قطره از آن شراب بر دل ماریزی . مهربانا اکنون که در غرقابم دستم گیر که افتادم   الهی میلرزم از آنکه نه ارزم چه سازم جز از آنکه می سوزم تا از این افتادگی بر خیزم ـ   الهی آب عنایت تو به سنگ رسید سنگ بارگرفت سنگ درخت رویانید درخت میوه با...
28 ارديبهشت 1393

اقدام به بارداری مجدد

مامانی من میدونی چقدر واسه داشتنت میترسم؟ ازینکه تو بازم وسط راه منو تنها بزاری و نیای بغلم. عزیزمامان به خدا مامانیت ظرفیت نداره دیگه دوریتو تحمل کنه ازت خواهش میکنم واسه دل شکسته ی من پیش خدا وساطت کن که بیای بغلم.این دومین ماهه که اقدام کردم و نتیجه نگرفتم .هفته پیش رفتم دکتر برام کلومیفن و متفورمین داد که باید مصرف کنم.امیدوارم که خدای مهربون تورو این بار برامون ببخشه. دلم برات تنگه مامان
21 ارديبهشت 1393

تمنای وصال

خداوندا! دیروز از رفتن سبحانم 3 ماه گذشت.و برای زمینی شدن فرشته ی رویاهایم بی صبرانه انتظار میکشم... خداونداسبحان مرا در کالبدجدید به ما عطاکن و شادی های از دست رفته مارا با رضایت خود به ما برگردان.                                                                           ...
7 ارديبهشت 1393

اولین تصویر سه بعدی سبحان

سبحان عزیزم. دیروز به خاطر کم خونی دوباره به دکتر مراجعه کردم چون شب قبل غش کرده بودم و میترسیدم که شما خدایی نکرده اسیب ندیده باشید. خوب میدانی دیروز 01.01.2014 جنسیت شما به مه و مادر بزرگت معلوم شد و دکتر گفت که نی نی شما پسر است خیلی خوشحالم عزیزمادر.از همه بیشتر فرشاد هیجانی شدو مرا بوسید.خیلی خوشحال بود و ازینکه ازشما عکس جدید نیاورده بودم کمی قهر بود عزیز دل مادر میخواهیم برایت کم کم کالا بگیریم. خیلی هیجان امدنت را داریم.خیلی زیاد...زود بیا در آغوش ما و مارا سرشار از شادی کن.
12 دی 1392

سومین سونوگرافی عسلی در هفته دهم...

عسل مامان... دیروز رفته بودم برای سومین سونوگرافی(16دسامبر 2013).عزیز دلم باورم نمیشد وقتی که دکتر معاینه ات کرد گفت که نام خدا..همه چیز نرمال است.و سرو دست و پاهاتو بهم نشون داد.حتی صدای قلب نازنینتو برای دومین بار شنیدم.از بس خوشحال بودم دست دکتر را محکم گرفتم و گفتم تشکر خانم دکتر... نازنین من چقدر دست وپاهای نازتو برام تکون دادی.کاش که پدری اونجا بود و می دید که برای مامان دست تکون میدی.. جگر مامان.همون روز یک سری آزمایش خون دادم.و تنها مشکل من کم خونی بود که با دارو رفع میشه.. وقتی برای پدرت تعریف دست و پا زدنتو کردم.چندین بار دیگه ازم سوال میکرد که دستش معلوم بود؟پاهاش معلوم بود؟تکون میخورد؟معاینه اذیتش نکرد؟ بابا فرشاد شما ر...
1 دی 1392

مامانی دلم برای دیدنت تنگه...

عزیز دل مامان... امروز مامانی دلش برات تنگه.میدونی عزیز مامان به خاطر یه مشکل کوچولو که توی یک ماهگی برات رخ داده بود مامان مجبور شد 3 بار مداوم سونوگرافی انجام بده تا از صحتت باخبر باشه.ولی بابایی دیگه اجازه نمیده بیام سونوگرافی و توروببینم.میگه برای بچه ام ضرر داره. عزیز مامان منم نمیخوام که برات کوچکترین آسیبی برسه اما واقعا میخوام ببینمت عسل مامان.  عسل مامان دیروز بابا فرشاد یهو گفت :اگه نی نی پسر بود اسمشو میزاریم سبحان مامانی عاشق این اسمت شدم.اگه پسر شدی اسمتو میذاریم سبحان  سبحان کوچولوی مامان زودتر بیا به زندگی 2 نفره ی ما خنده و شادی بیشتر رو هدیه بیار. خدایا ازت ممنونم.اولین هدیه زندگی جدید من فرشاد و دومی...
1 دی 1392

اولین بهار زندگی ما!

تنها چندروزی از عروسی ما میگذشت که دچار یک معده درد آنی و تب بالا شدم که باعث شد رخصتی گرفته و زودبه خانه بروم.فرشاد در حمام بود وقتی خانه رسیدم خوابیدم تا شب... وقتی بیدارشدم زندگیم رفته بود دانشگاه و برای من چایی درست کرده بود به همراه یک یادداشت: زندگیم چای آماده است من زود برخواهم گشت.اگر چیزی کار داشتی زنگ بزن.اون شب خیلی شب بدی بود و من اصلا نمیتوانستم بخوابم و مدام بالا میاوردم.تا اینکه صبح زندگیم مرا نزد یک پزشک برد و همان جا بود که پزشک با معاینه گفت که وضعیت قلبت خوب نیست و باید یک سری آزمایش انجام بدی.... اما من قبول نکردم و اون روز تنها ازمایشی که انجام دادم تست بارداری بود که متاسفانه منفی بود.. (تاریخ 25 اکتبر 2013- روز جمعه)...
25 آذر 1392