اولین بهار زندگی ما!
تنها چندروزی از عروسی ما میگذشت که دچار یک معده درد آنی و تب بالا شدم که باعث شد رخصتی گرفته و زودبه خانه بروم.فرشاد در حمام بود وقتی خانه رسیدم خوابیدم تا شب... وقتی بیدارشدم زندگیم رفته بود دانشگاه و برای من چایی درست کرده بود به همراه یک یادداشت: زندگیم چای آماده است من زود برخواهم گشت.اگر چیزی کار داشتی زنگ بزن.اون شب خیلی شب بدی بود و من اصلا نمیتوانستم بخوابم و مدام بالا میاوردم.تا اینکه صبح زندگیم مرا نزد یک پزشک برد و همان جا بود که پزشک با معاینه گفت که وضعیت قلبت خوب نیست و باید یک سری آزمایش انجام بدی....
اما من قبول نکردم و اون روز تنها ازمایشی که انجام دادم تست بارداری بود که متاسفانه منفی بود..(تاریخ 25 اکتبر 2013- روز جمعه).یک هفته بعداز اون تست منفی تصمیم گرفتم که از تستهای خانگی استفاده کنم و در کمال ناباوری متوجه شدم که بهار زندگی ما در راه است.باور نمیکردم و تا شب این تست را 100 بار انجام دادم و هر بار تست مثبت بود.(تاریخ 30 اکتبر 2013-8 عقرب 1392 روز چهارشنبه ساعت 8 صبح).فرشاد اجازه نداد که به کسی این خبر را بدهیم.و این باعث شد که من تاصبح گریه کنم. اما فرشاد میگفت که باید اول خودمارا مطمین بسازیم بعدا به همه احوال بدهیم.روز جمعه مراسم پای وازی ما در خانه مامانی و بابایی بود به همین لحاظ تصمیم گرفتیم فردای امروزیعنی 5 شنبه به لابراتوار رفته و ازمایش بدهیم.همان روز ساعت 3.30 از دفتر زودتر بیرون امدم و در بازار با فرشاد نزد داکتر رفتیم.بعداز 10 دقیقه داکتر امد و بارداری من را تایید کرد!!!!
فرشاد بسیار خوشحال بود و در راه ورق آزمایش را چندین بار نگاه میکرد.تا اینکه من به خانه رسیدم و گفت که من میروم دانشگاه و تو میتوانی حال به مادرم بگویی...
عمه فرنوش اولین کسی بود که از نتیجه ی این آزمایش خبر دار شد و مثل همیشه دنبال شیرینی گرفتن نزد مادر جان رفت اما اونا قبل از اینکه شیرینی بدهند متوجه شدند.بلند شدم وضو گرفتم و 2 رکعت نماز شکر خواندم که مادر جان با چشمان پر اشک امدو مرا بغل گرفت و تبریکی داد...
عزیز دلم برای امدن تو در آغوشمان بی صبرانه انتظار میکشیم...