پیوند زیبامونپیوند زیبامون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
آوینا بهارآوینا بهار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
احمد آریناحمد آرین، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

بهار زندگی

اولین تصویر سه بعدی سبحان

سبحان عزیزم. دیروز به خاطر کم خونی دوباره به دکتر مراجعه کردم چون شب قبل غش کرده بودم و میترسیدم که شما خدایی نکرده اسیب ندیده باشید. خوب میدانی دیروز 01.01.2014 جنسیت شما به مه و مادر بزرگت معلوم شد و دکتر گفت که نی نی شما پسر است خیلی خوشحالم عزیزمادر.از همه بیشتر فرشاد هیجانی شدو مرا بوسید.خیلی خوشحال بود و ازینکه ازشما عکس جدید نیاورده بودم کمی قهر بود عزیز دل مادر میخواهیم برایت کم کم کالا بگیریم. خیلی هیجان امدنت را داریم.خیلی زیاد...زود بیا در آغوش ما و مارا سرشار از شادی کن.
12 دی 1392

سومین سونوگرافی عسلی در هفته دهم...

عسل مامان... دیروز رفته بودم برای سومین سونوگرافی(16دسامبر 2013).عزیز دلم باورم نمیشد وقتی که دکتر معاینه ات کرد گفت که نام خدا..همه چیز نرمال است.و سرو دست و پاهاتو بهم نشون داد.حتی صدای قلب نازنینتو برای دومین بار شنیدم.از بس خوشحال بودم دست دکتر را محکم گرفتم و گفتم تشکر خانم دکتر... نازنین من چقدر دست وپاهای نازتو برام تکون دادی.کاش که پدری اونجا بود و می دید که برای مامان دست تکون میدی.. جگر مامان.همون روز یک سری آزمایش خون دادم.و تنها مشکل من کم خونی بود که با دارو رفع میشه.. وقتی برای پدرت تعریف دست و پا زدنتو کردم.چندین بار دیگه ازم سوال میکرد که دستش معلوم بود؟پاهاش معلوم بود؟تکون میخورد؟معاینه اذیتش نکرد؟ بابا فرشاد شما ر...
1 دی 1392

مامانی دلم برای دیدنت تنگه...

عزیز دل مامان... امروز مامانی دلش برات تنگه.میدونی عزیز مامان به خاطر یه مشکل کوچولو که توی یک ماهگی برات رخ داده بود مامان مجبور شد 3 بار مداوم سونوگرافی انجام بده تا از صحتت باخبر باشه.ولی بابایی دیگه اجازه نمیده بیام سونوگرافی و توروببینم.میگه برای بچه ام ضرر داره. عزیز مامان منم نمیخوام که برات کوچکترین آسیبی برسه اما واقعا میخوام ببینمت عسل مامان.  عسل مامان دیروز بابا فرشاد یهو گفت :اگه نی نی پسر بود اسمشو میزاریم سبحان مامانی عاشق این اسمت شدم.اگه پسر شدی اسمتو میذاریم سبحان  سبحان کوچولوی مامان زودتر بیا به زندگی 2 نفره ی ما خنده و شادی بیشتر رو هدیه بیار. خدایا ازت ممنونم.اولین هدیه زندگی جدید من فرشاد و دومی...
1 دی 1392

اولین بهار زندگی ما!

تنها چندروزی از عروسی ما میگذشت که دچار یک معده درد آنی و تب بالا شدم که باعث شد رخصتی گرفته و زودبه خانه بروم.فرشاد در حمام بود وقتی خانه رسیدم خوابیدم تا شب... وقتی بیدارشدم زندگیم رفته بود دانشگاه و برای من چایی درست کرده بود به همراه یک یادداشت: زندگیم چای آماده است من زود برخواهم گشت.اگر چیزی کار داشتی زنگ بزن.اون شب خیلی شب بدی بود و من اصلا نمیتوانستم بخوابم و مدام بالا میاوردم.تا اینکه صبح زندگیم مرا نزد یک پزشک برد و همان جا بود که پزشک با معاینه گفت که وضعیت قلبت خوب نیست و باید یک سری آزمایش انجام بدی.... اما من قبول نکردم و اون روز تنها ازمایشی که انجام دادم تست بارداری بود که متاسفانه منفی بود.. (تاریخ 25 اکتبر 2013- روز جمعه)...
25 آذر 1392
1